اطلاعیه مدیر
آرشیو سایت بزودی کامل خواهد شد ، لطفا صبور باشید .
آرشیو : 1341

گلي بر اثر انفجار در كوه از ترس لال مي شود، و مادرش نرگس از شوهرش گل علي جان مي خواهد كه گلي را براي معالجه به شهر ببرند. گل علي جان معالجه ي دختر را موكول به تهيه ي پول مي كند. غفار، سركارگر معدن، كه تصميم دارد نرگس را به عنوان آوازه خوان به شهر بكشاند، موجب كدورت زن و شوهرش مي شود. نرگس گلي را به شهر مي برد و در كافه آوازه خوان مي شود. ايرج به نرگس هشدار مي دهد كه مراقب رفتار غفار باشد و موضوع را با صاحب كافه نيز در ميان مي گذارد. غفار گلي را مي ربايد، و گلي با كمك پرويز، يكي از كاركنان كافه، مي گريزد. اما غفار شب هنگام مجدداً گلي را مي ربايد. گل علي جان در قهوه خانه ي بين راه با غفار مواجه مي شود. گل علي جان دخترش را نجات مي دهد و غفار موقع فرار زير ريل هاي راه آهن مي رود. گلي وقتي مادرش را مي بيند سراسيمه به سوي او مي شتابد و اتومبيلي با او تصادف مي كند. گلي بهبود مي يابد و زبان مي گشايد و همراه پدر و مادرش به روستا بازمي گردد.

سوداگران مرگ ـ فروشندگان هروئين ـ به كار قاچاق مواد مخدر مشغولند. مأمور پليسي به نام ناصر، كه در گمرك جنوب در اداره ي مبارزه با مواد مخدر فعال است، براي شناسائي و دستگيري چنگيز و افرادش با قطار عازم تهران مي شود. او در قطار با زني به نام شيرين، آشنا مي شود كه عضو گروه قاچاقچي ها است، اما مايل به همكاري با آنها نيست. شيرين به ناگزير و براي كمك به شوهرش، كه فلج و معتاد است، به اين همكاري تن داده است. وقتي به تهران مي رسند شيرين دستگير مي شود. چنگيز و افرادش شوهر شيرين را به قتل مي رسانند و شيرين، پس از اطلاع از مرگ همسرش، به ناصر كمك مي كند تا گروه قاچاقچي ها شناسائي شوند. شيرين به دام افراد گروه مي افتد و ناصر او را نجات مي دهد و افراد گروه را دستگير مي كند. او به شيرين قول مي دهد كه تلاش خواهد كرد تا در مجازات او تخفيف قائل شوند.

بابك جوان معتادي است كه به دست افراد گروه چنگيز كشته مي شود. برادر او ساسان، كه خبرنگار فعال يكي از روزنامه ها است، و دوست عكاسش پس از شناسائي جسد درصدد برملا كردن راز قتل بابك برمي آيند. آن دو در خانه ي بابك عكس اهدائي زهره را كه آوازه خوان كاباره است مي يابند، و با همكاري زهره به ساير افراد گروه در آبادان و خرمشهر مي رسند. با وارد شدن پليس به ماجرا ساسان موفق مي شود تبهكاران را در جنوب به دام بيندازد.

اعتماد صاحب كاباره اي است كه در آنجا گروهي به قاچاق هروئين مشغولند. شوهر فريبا، آوازه خوان كاباره، كه با قاچاقچي ها همدست و در عين حال با پليس در تماس است، كشته مي شود. امير، برادر مقتول، براي يافتن قاتل برادرش از آمريكا به ايران مي آيد، و در خانه ي اعتماد با گروه قاچاقچي ها روبرو مي شود. زني به نام طاهره در پي جلب نظر امير است، اما فريبا امير را از طاهره و خانه ي اعتماد دور مي كند. امير براي به دام انداختن اعتماد و گروهش در پي مدرك جرم است، و مينا وقتي در پي مدارك اتاق اعتماد را مي كاود به دست افراد اعتماد دستگير مي شود. امير شبانه به خانه ي اعتماد مي رود و با افراد او درگير مي شود. اعتماد از پا درمي آيد و افراد او به دست مأموران پليس دستگير مي شوند.

شبديز، كه در پي معاشرت با زن ها است، اصرار دارد كه به پسرش منوچهر بقبولاند كه زن دشمن خطرناكي است. منوچهر به كمك دوست دامپزشكش مي كوشد خود را به پروين، كه آوازه خوان كافه است، نزديك كند. شبديز نيز در پي ربودن دل پروين است و در عين حال به رقاصه اي به نام ژيلا علاقمند است. منوچهر به كمك دوست دامپزشكش سگ پروين را مسموم مي كند و به عنوان دامپزشك به خانه ي او راه مي يابد تا خود را به او نزديك كند. منوچهر پس از برملا شدن حقه هاي پدر با پروين ازدواج مي كند و ژيلا نيز با صاحب كافه قرار ازدواج مي گذارد.

بين جمال و دو برادرش سهراب و پاشا با مرتضي و پسرانش تيمور و محسن كينه اي ديرينه بر سر زمين مزروعي و آب روستا وجود دارد. تنها افرادي كه از اوج گرفتن كشمكش ها نگران هستند برادر كوچك تر جمال، حميد، و دختر مرتضي، فريبا، هستند كه به هم علاقه دارند. مرتضي و پسرانش يكبار موضوع ديدارهاي حميد با فريبا را بهانه مي كنند و بارهاي ديگر با آتش زدن انبار خرمن ها و تغيير دادن حدود زمين هاي دو طرف و نحوه ي استفاده از آب زراعي و موضوع خريد زمين هاي جمال و برادرانش به دشمني دامن مي زنند. عاقبت پس از مرگ مادر جمال بر اثر سكته ي قلبي و آتش زدن مزرعه شان جمال و برادرانش درصدد گرفتن انتقام برمي آيند. جمال مرتضي را با شليك گلوله به قتل مي رساند و انبار او را به آتش مي كشد. تيمور و محسن و پاشا هم در درگيري كشته مي شوند، و سهراب كه برادرش جمال را مسبب تباه شدن زندگي خانوادگي مي داند او را با گلوله از پا درمي آورد و خودش قبل از مرگ جمال با گلوله ي او كشته مي شود. بازماندگان دو خانواده، حميد و فريبا، به هم مي رسند.

بهروز همسر روشنک نیک نژاد، نویسندهٔ داستانهای جنائی است و کارخانهٔ عموی روشنک را، که بر اثر حادثهای در کارخانه اش کشته شده، اداره میکند، مردی به نام بابک که به عنوان خبرنگار به خانهٔ روشنک و بهروز آمده و تعدادی نامهٔ عاشقانه از روشنک در اختیار دارد زن را تهدید میکند که پنج نامه را در ازای پنجاه هزار تومان و نامهٔ ششم را در ازای هم بستر شدن با او در اختیارش خواهد گذاشت. روشنک پول را به بابک میدهد، اما قبل از آنکه مرد موفق شود به او دست درازی کند با شلیک گلوله بابک را از پا درمیآورد. روشنک به خانه بازمیگردد و چند بار با بابک، که کشته نشده، مواجه میشود و …

فريده مادرش را در مرداب بيرون از روستا از دست داده و با پدر ماهيگير و برادرش زندگي مي كند. روزي فريده در مرداب مي افتد و مهندسي به نام سيروس او را نجات مي دهد. آن دو به هم علاقمند مي شوند، اما سوزان كه سيروس را دوست دارد به فريده حسادت مي كند و چند نفر را مي گمارد تا فريده و پدر و برادرش را به كوهستان بكشانند. آنها پدر فريده را از كوه پرت و برادرش را مصدوم مي كنند، و خود او را به شهر مي برند تا در كافه اي به كار بگمارند. از طرف ديگر سوزان از سيروس به دليل بي اعتنائي اش نزد پدر او شكايت مي برد، و پدر سيروس را از خود مي راند، و سيروس در معدن پدر دوستش فرهاد به كار مشغول مي شود. برادر فريده با ديدن سيروس ماجرا را براي او بازگو مي كند. آنها به شهر مي روند و سوزان و افرادش را به دام پليس مي اندازند و فريده را نجات مي دهند. سيروس با فريده ازدواج مي كند.

مردي برادرش را كه سالار نام دارد به قتل مي رساند تا به ثروت او دست يابد. فرزند كوچك سالار، كه بي سرپرست مانده، گم مي شود. سال ها بعد سهراب، پسر عموي سالار و دوستانش براي تصاحب اموال سالار نقشه مي كشند. سهراب توسط مسعود، كه از او طلبكار است، به زندان مي افتد و روح سالار مقداري ليره ي عثماني به آزيتا، خواهر سهراب، مي دهد تا آزادي سهراب را فراهم كند. روح سالار از آزيتا مي خواهد كه فرزند گمشده اش را بيابد و با او ازدواج كند. علي و عبدالله، باغبان سالار، آزيتا را از دسايسي كه برادرش بر ضد او تدارك مي بيند نجات مي دهد، و آزيتا در جستجوهايش درمي يابد كه علي همان فرزند گمشده ي سالار است. پس از آنكه آن دو به هم مي رسند، روح سالار، خشنود به آسمان پرواز مي كند.

حميد با همسرش مريم در تدارك برگزاري جشن تولد دخترشان پروين هستند. حميد، كه مدير يك شركت است، دوستش امير را كه جوان ورشكسته اي است و با نامزدش جميله زندگي مي كند به جشن دعوت مي كند. امير براي نجات يافتن از ورشكستي از جميله مي خواهد كه با حميد طرح دوستي بريزد و با دور كردن او از همسر و فرزندش ثروت او را تصاحب كنند. جميله موفق به اجراي نقشه مي شود، و در اندك مدتي حميد را به ورشكستگي مي كشاند و باعث جدائي او از همسر و فرزندش مي شود. امير بر اثر اختلاس و جعل اسناد دولتي به زندان مي افتد و جميله به كار در كاباره رومي آورد. جميله شبي بر اثر تصادف با اتومبيل از پا درمي آيد و حميد كه پيشخدمت يك رستوران شده كار خود را از دست مي دهد. حميد توسط پاسبان محل به خانه اش بازگردانده مي شود و همسر حميد پس از قدري ترديد با بازگشت او به خانه موافقت مي كند.